روزهای آخر در سنندج بودن

از شنبه اومدیم سنندج

سه نفری! با اینکه پسرم خیلی اذیت کرد اما واقعا بهم خوش گذشت و سخت نبود

وسیله ها داره کم کم توسط علی جمع میشه، کارتن وسایل رو از انباری اورد بالا و از امروز داره اشپزخونه رو جمع میکنه، منم مواظب گل پسرم

دیگه باید از اینجا بریم،دلم برای این خونه تنگ میشه، به قول دوستم تاریخ این خونه با سه نفره شدن ما تموم شد، تمام خاطرات شیرین دو نفره بودن رو اینجا گذروندیم، حالا خونه جدید میشه  خونه ی خاطرات سه نفره،

هرگز فکر نمیکردم، برای خداحافظی با سنندج، بغض گلوم رو بگیره.... من که برای رفتن لحظه شماری میکردم.....

دیروز در حالی که پسرم بغلم بود و راه  میرفتم به هر نقطه خونه که نگاه میکردم، یه خاطره توش بود، براش تعریفشون کردم، اونم که حالیش نبود و قون قون میکرد:)))

کارهای زیادی دارم، در گام اول خرید  چند تا هدیه یادگاری و یه جعبه شیرینی و رفتن به باشگاه دانشگاه و خداحافظی با دوستام،

خداحافظی با همسایه ها...

بررسی وسایل و جدا کردن دوریختنی ها و اونایی که باید بسته بندی بشن

.

.

.

 تو ، بخش شیرینی از خاطراتم هستی شهر زیبا و کوچک و تمیز و اروم، من عروسی بودم که اومدم اینجا و تو خیلی خوب ازم پذیرایی کردی، ازت ممنونم

یادش بخیر، ابیدر، جای اول واخر ما برای گردش، پیاده روی هامون تا فرودگاه، نخود پخته! که فقط تو سنندج به عنوان تنقلات خورده میشد، اش دوغ و کلانه، یادش بخیر ظهرهای رفتن به باشگاه! یادش بخیر، وای گریه ام گرفت...

کدبانو

اینکه ازت دورم، ، چرا اینقدر سخته، همش به خونمون فکر میکنم، با اینکه به زودی دوباره باز کنار هم خواهیم بود،اما من طاقتم داره تموم میشه،

امروز یاد این افتاده بودم که من اشپزی برای شام رو بیشتر از اشپزی ناهار دوست داشتم و دارم،

میدونی چرا؟!

 وقتی برای ناهار اشپزی میکنم،  تو خونه نیستی، اما وقتی عصرها میرفتم اشپزخونه و شروع به اشپزی میکردم،مخصوصا وقتی لوبیا پلو درست میکردم و بوی هل و دارچین سسش بلند میشد، تو از پشت میز کارت طاقتت تموم میشد و میومدی اشپزخونه، میگفتی وااای عجب بویی راه انداختی خانووم، گاهی  در حالی که داشتم غذا رو هم میزدم ،از پشت سر بغلم میکردی و گونه ام رو میبوسیدی، منم سرم رو برمیگردوندم و میگفتم دارم برای عزیز دلم شام خوشمزه میپزم،

به مایه ی پلو ناخونک  میزدی و هی تو اشپزخونه میپلکیدی تا برنج رو دم کنم،  هی بی طاقتی میکردی که کی این پلو دم میکشه، از بوش غش کردم، و منم میگفتم یکم دیگه مونده ، و سالاد رو درست میکردم، و میز رو میچیدم،

من عاشق اشپزی وعده شامم، چون تو هم توش حضور داری، زودتر باید بریم خونه ی خودمون، دیگه طاقت ندارم،

من  عاشق اشپزی برای تو ام، من عاشق توام،

دلم برات تنگ شده، 

این بار خونه ی من دو تا عشق داره، پسرم و تووو

مردای عزیزم


بی خوابی

باید اعتراف کنم، بچه داری و مراقبت از یه نوزاد خیلی  کار سخت و وقت گیری ه، اینکه مسول تغذیه و نظافت یه موجود ظعیف و بی پناه تو هستی، و باید حسابی ازش مراقبت کنی، شبها باید چند بار بیدار بشی و پروسه ی 30 دقیقه ای شیر دادن و و 20 دقیقه ای باد گلو گیری رو اجرا کنی و تا باز چشمت گرم میشه، صدای دلبندت رو بشنوی که شیر احتیاج داره، 

همه ی اینا شیرین ه و در عین حال، نظم زندگی رو به شدت به هم میریزه، اینجوری میشه که هر وقت اون خوابه تو هم باید بخوابی که توان نگهداری ازش رو پیدا کنی،

چند روز مدیریت اوضاع برا اسونتر شده، مامانم یه کمک جدی و 24 ساعته اس، که حتی لحظه ای تنهام نمیذاره، گاهی بعد شیر دادن، باد گلوی پسری رو اون میگیره تا من بتونم نیم ساعت بیشتر بخوابم، شکرت که هست، شکرت که این همه مهربونه،

پسرم 7 ابان متولد شد، صبح که اخرین پست رو گذاشتم رفتم دسشویی و دیدم، خونریزی دارم، بقیه بیدار شدن، و من توی راه بیمارستان، درد داشتم، پروسه ی زایمان شروع شده بود، درد ها خفیف بود اما منظم و هر 30 دقیق یه بار میومد و میرفت،

ساعت 5 صبح بیمارستان بودیم، پرستار ها و ماماها کارهای وصل انژیوکت و ... رو انجام دادن، اجازه دادن، علی بیاد پیشم، من دراز کشیده بودم، و از پنجره روبرو طلوع افتاب رو نگاه میکردم، اسمون سرخ و قشنگ، و خورشید بالا میومد، کم کم بارون هم شروع شد، و پسرم، به لحظه ی ورودش به این دنیا نزدیک میشد،

علی ازم چند تا عکس گرفت، فیلم گرفت و کلی خندیدیم،

حدود ساعت 8 و نیم دکترم اومد و رفتیم اتاق عمل، قسمتی از راه رو باید پیاده میرفتم! از اتاق عمل ترسیده بودم، دکتر یهوشی ازم پرسید، اسپاینال یا بیهوشی، گفتم نمیدونم، از دکتر زنانم بپرسید که اونم گفت اسپاینال، بیشتر ترسیدم، امپول به نخاع تزریق شد و من بی حس شدم، همه چیز خیلی سریع انجام میشد، دکتر بیهوشی بالای سرم بود و باهام حرف میزد، من خیلی شوکه بودم، شنیدم که دکترم به دستیارش گفت، وای بند ناف رو ببین، 3 دور دور گردن بچه اس!!! خدا خیلی رحم کرده، من داشتم دعا میکردم، پسرم متولد شد ، صدای گریه اش تو اتاق پیچیده بود، دوست داشتم زودتر ببینمش، بهم گفتن داره تمیز میشه الان میارنش، همچنان گریه میکرد، وقتی اوردنش و چسبوندنش به صورتم یهو ساکت و اروم شد، همه کلی ذوق میکردن، من فقط داشتم گریه میکردم، همه چیز عین فیلم بود، باورنکردنی، پرستار بهم گفت، پسر رو باید ببریم، داره سردش میشه، مدتی بخیه کاری ها طول کشید......

بقیه اش رو بعدا میگم پسرم بیدار شد،

تولد تو

یه ساعت دیگه میرم بیمارستان

عزیزم قراره از دل مامان ، بیای بغل مامانی، الهی این سفر اسون و سلامت انجام بشه و تو اغوشم بوسه بارونت کنم.

پسرم الان چند تا تکون ظریف خوردی، چقدر دلم برای تو دلی بودنت تنگ میشه، 

همه ی خونه الان خوابن، من اما امشب از شوق دیدنت خوب نخوابیدم، الان میرم که غسل صبر و نشاط کنم و از خدا بخوام سلامت به اغوشم بیای

دوربینم اماده اس، از شکمم در حالی که تو رو توش دارم عکس و فیلم میگیرم،

به امید دیدارت



برام دعا کنید

خبرهای خوب

خبر خوب بهم رسید، الهی شکر، دانشگاه مبدا و مقصد موافقت هاشون رو اعلام کردن، مصاحبه های علمی و گزینشی هم درست و حسابی انجام شد و رفت پی کارش،

حالا نامه های نهایی رفت وزارت خونه که علی میگه بعیده، مخالفتی بشه و فقط در حد مطلع کردن وزارت انجام شده، یعنی به زودی میتونیم  بریم و دنبال خونه بگردیم، همش رو مدیون لطف خدام، الهی شکرت، بزودی باید با شهری که توش زندگی قشنگم رو شروع کردم خداحافظی کنم، با خونه ای که توش عروس بهترین مرد دنیا شدم و کلی لذت بردم،

کلی خاطره های خوب دارم از غربت، در کنار علی بودن عالیه، حالا حتی اگه به دوری کره مریخ باشه

دیشب ساعت 7 شب این خبر خوش رو علی بهم داد و کلی خوشحالم کرد، هورااااااا



به احتمال زیاد پسرم رو پنج شنبه به دنیا میارم، پسری تنبل من که قشنگ نشسته سر جاش، تکونم نمیخوره، دورش بگردم، خدایا سالم بیارش بغلم

علی هم فردا به امید خدا میاد، الهی شکر، سفرش بی خطر، کلی تلاش کرده و همه ی کارهاش رو هماهنگ کرده که بتونه چند روزی پیشمون بمونه،

برام دعا کنید، دوستان گلم،