کولر

نمیدونم چرا اینقدر کولر برای من حس نوستالژیک داره، امروز که 31 اردیبهشت همسر رفت تا کولر رو راه بندازه، وقتی روشن شد، بوی خوش پوشال، مستم کرد، پوشال اب خورده منو برد و رسوند به خرداد ماه های بچگی، وقتی امتحانای خرداد شروع میشد و و از سر جلسه ، راضی و شاد به خونه برمیگشتی زیر باد خنک کولر ولو میشدی ، لذت میبردی از زندگی، گاهی پیش می اومد که وقتی می رسیدی خونه، متوجه میشدی بابای عزیزت وقتی سرجلسه ی  امتحان بودی، دست به کار شده و کولر رو سر و سامون داده، اون روز خوردن ناهار زیر باد کولر لذتی داشت وصف نشدی،

خلاصه هرچی بگم از لذت اون روزا کم گفتم

امروز دقیقا همون لذت رو تجربه کردم، حاملگی منو بیشتر گرمایی کرده و کولر امروز خیلی دوستداشتنی بود.

15 هفته و 4 روز

جمعه رفتیم عروسی دوست شوهرم، بعد از یه شکست برای بار دوم ازدواج میکرد، واقعا مرد خوبیه و ارزو میکنم خوشبخت باشن، شب بعد عروسی رفتیم خونه برادرشوهرم و اونجا موندیم ، فرداش هم روز مبعث بود و تعطیلی و ناهارم باز موندیم و نزدیکای ساعت 5 به سمت خونه راه افتادیم، اول رفتیم و از جای همیشگی ،چند کیلو گوشت خریدیم، بعدشم وارد جاده شدیم، خدایا هوا عالی بود،کمی تهوع داشتم که همسری برام لواشک خرید و خیلی بهتر شدم، بعدشم رسیدیم به زمین های توت فرنگی ، و تو اون هوای عالی توت فرنگی و گوجه سبز باغی خریدیم، دیگه از خوشمزگیش نگم، خدایا، همسری برام شستشون و نمک زدیم و کنار جاده کلی گوجه سبز خوردیم، واقعا حرف نداشتن، اصلا دیروز جز بهترین روزای زندگیم بود،



میوه ی نوبرانه

امروز خیلی حالم بهتر بود، البته سه روزه که بهترم و تهوع خیلی کمتر شده و فقط بی اشتهایی دارم، که اونم حتما بهتر میشه، چند روزه خودم غذا میپزم و این خیلی عالیه، خیلی،

مدتی بود هوس گیلاس داشتم شدید، اینقدر که یه شب خواب می دیدم که توی یه میوه فروشی گیلاس دیدم و از خوشحالی داد میزدم و میگفتم علی گیلاس، گیلاس اومده،

امروز با مامانم حرف میزدم میگفت هرموقع اومد با اتوبوس برات میفرستم، چون احتمال میداد، به تهران زودتر برسه.

اما امروز ناهار رو اماده کرده بودم و منتظر بودم همسر از راه برسه تا باهم ناهار بخوریم، وقتی وارد خونه شد دو تا کیسه میوه دستش بود، من زیاد دقت نکردم، همسر با مهربونی بهم یکی از میوه ها رو نشون داد، واااای خدا گیلاس عزیزم، ویاری که داشت منو میکشت، فورا شستمش و از خیر ناهار خوردن گذشتم و ناهار یه ظرف بزرگ گوجه سبز و گیلاس نوش جان کردم،  نوش جونت بشه گل خوشگلم، حالا دیگه هوسی نداری مامان به فدات!?


همسری گلم امروز توی بالکن خونه، یه جای توپ برای افتاب گرفتن درست کرد،  تا ایشالا کمبود ویتامین دی برطرف بشه، منم سر ظهر با یه بشقاب حاوی گیلاس و گوجه سبز و نمک رفتم نشستم تو افتاب و پیرهن نارنجیم رو زدم بالا و پاهای تپلی و سفید گرامی رو گذاشتم تو افتاب داغ، یه نیم ساعتی حموم افتاد گرفتم، انشالله که کم کم مشکل کمبود ویتامین دی مرتفع بشه.


امروز جارو برقی عزیزم هم سوخت و مجبور شدیم موتورش رو عوض کنیم که 120 هزار تومنی شد، البته موتور فابریک انداختیم! اخه چرا ؟ فقط سه سال دستم بود و جنسش خیلی خوبه، تعمیر کار گفت خیلی مدام ازش استفاده کردی! باید هر یه ربع یه بار 10 دقیقه استراحت کنه! خوبه مامانم رو ندیده، روزی دو بار هم شده جارو بزنه! اونم طولانی! بسکه وسواس ه ! پس مال اون چرا نسوخته!؟ در هر صورت ایشالا همیشه ضرر و خرابی برای وسایل باشه نه خودمون، وسیله برای خراب شدن و استفاده کردن ه دیگه!


راستی امروز  پیاده روی خوبی داشتم، اسفناج و بروکلی هم خریدم، الهی شکرت که باز میتونم غذاهای متنوع بپزم و بخورم، اینجوری برای نی نی هم بهتره خوب، دفعه های پیش حتی از خریدن سیب و پرتقال هم حالم بد میشد! من نوبرش بودم تو ویار


امروز 14 هفته و 6 روز بود

خاطرات دوری

وای خدایا، واقعا دیروز کمی حسش کردم، جان، عشق من، نفس جانم، یه حرکت حبابی و قشنگ که اومد سمت چپ و برگشت سرجاش، کی میشه درست و حسابی تکون بخوره من کیف بکنم، اخ جون مامان

دیشب داشتم گونه همسر رو میبوسیدم انگار نینی حسودیش شد و سمت چپ دلم به شدت تیر کشید، به همسر میگم این نینی از الان داره حسودی میکنه بهت، عشق اول و اخر من

 دیشب یاد روزای گذشته افتادم و بدجوری دلم براشون تنگ شد، 8 سال پیش، وقتی از همسرم دور بودم، مخالفت های خانواده ام، و عشقی که هر روز در ما بیشتر میشد، اولین باری که باهات حرف زدم، اولین باری که دیدمت، هرگز فکر نمیکردم روزی نی نی تورو توی دلم رشد بدم، وای چقدر شیرینه، چقدر دلتنگ اون روزام،

اون روزا که وقتی از دانشگاه برمیگشتی و وقتی شام میخوردی با هم با گوگل تاک حرف میزدیم، چقدرر بیتابت بودم تا بیای و باهات حرف بزنم،

اون روزا که سالی یه بار میومدی ایران و چقدر دیدنت لذت داشت، بازم خواستگاری و مخالفت بابا که دخترم رو راه دور نمیفرستم، وقتی درست تموم شد بیا، و تو چقدر نجیبانه میگفتی حق دارن و هرگز از بابا دلگیر نمیشدی و فقط تلاش میکردی تا راضی بشن،

اون روزا که برام کلی سوغاتی میاوردی و نمیدونستم کجا مخفیشون کنم،

اون روزا که بالاخره دوره دکترا تموم شد و هر شب رو می شمردم تا ببینم چند روز دیگه میای،

اولین تولدم که درش حضور داشتی و دیگه بابا از این همه صبر و علاقه ی ما راضی بود، راضی شده بود به ما شدن ما،

چقدر از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز برام شیرینه، همه ی خاطراتم رنگیه، از 19 سالگی تا امروز که 28 ساله شدم و نی نی تو داره تو وجودم رشد میکنه،

عاشقتم، اونقدر زیاد که فقط خدا ازش با خبره

عاشقتم و روز به روز عاشقتر میشم

عاشقتم، بدون اغراق و ورای کلمات

هفته ی 15 بارداری

فرزند عزیز من الان درست 14 هفته و 4 روز داره، من خیلی خوشحالم، که نی نی عزیزم داره روز به روز بزرگتر و سرحال تر میشه،