-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1394 10:38
دیروز با دیدن این دو تا کبوتر پشت پنجره ی آشپزخونه . ایمان آوردم که ما جاذب کبوتریم، هر جا خونه داشته باشیم ، دو تا کبوتر کنار ما خونه میسازن ! دلم برای بالکن سنندج و جوجه هاش تنگ شد !!! یعنی ما نیستیم کسی براشون لونه درست میکنه؟ کاش سبد پلاستیکی رو میذاشتم بمونه! اونا به اونجا عادت کرده بودن !
-
اشوبم ارامشم تویی
جمعه 30 بهمنماه سال 1394 17:26
اتفاقات زیادی افتاده، دلم خیلی گرفته ، اشکام همینجوری سر میخورن رو صورتم! همین موقع اس که مثل همیشه بهم زنگ میزنی، میخوای حال منو کیان رو بپرسی، نمیتونم غمم رو ازت پنهون کنم، به خاطر من ظرف چند دقیقه میای خونه، اشوبم رو با حرفات و مهربونیات تبدیل به ارامش میکنی، اینقدر اروم میشم که بعد رفتنت ٢ ساعت کنار کیان خوابم...
-
روز چهار
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1394 10:28
بدون شک رژیم با بچه خیلی سختره. امیدوارم موفق بشم ! نمیدونم چرا همچین انگیزه خوبی ندارم، اما اینقدر تلاش میکنم تا انگیزه هم بیاد . ۳۰ روز . روزه قضا دارم ! امروز اولیش رو میگیرم . ببینم میتونم ؟ صبح خودم رو وزن نکردم ! دلم عدد ۶۶ رو میخاد ، دو تا ۶ کنار هم !
-
روز سوم
دوشنبه 26 بهمنماه سال 1394 12:56
وزن امروز: ۸۹.۷۰۰ هدف امروز : کالری امروز:
-
روز دوم از هفته ی اول
یکشنبه 25 بهمنماه سال 1394 12:00
وزن امروز: ۹۰.۲۰۰ هدف امروز : حذف نان و برنج کالری امروز: ۹ گرم بادام ( ۵۹) هر ۱۰۰ گرم بادام ۶۶۰ کالری دارد ۵ گرم توت ( ۱۸) هر ۱۰۰ گرم توت خشک ۳۶۰ کالری دارد. ۲۲۶ گرم سیب ( ۱۲۴) ۱۷۸ گرم فیله ( ۱۷۸) ۷۸ گرم گوجه ( ۱۲) ۷۵ گرم بروکلی ( ۲۶) ۱۰۲ گرم ماست کم چرب ( ۵۳) ۷ گرم بادام ( ۴۶) ۴ گرم توت ( ۱۴) ۵۶۴ کالری تا الان میزان...
-
چهار سال همسر بودن
سهشنبه 20 بهمنماه سال 1394 16:44
در باز میشه، با یه کیک بی بی و یه دسته گل نرگس میای خونه، در اغوشت میکشم، چقدر بیشتر از قبل دوست دارم، بوی نرگس میپیچه تو خونه، عطر فسنجون و خورشت کرفس، همه چیز اماده اس تا با تو بودن رو جشن بگیرم،.... امروز روز خاصی برای من، روزی که هیچوقت فراموش نمیشه، و من خوب میدونم که کیان هم ، امروز یک ساله میشه!
-
نون و برنج پر
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1394 20:26
فعلا مدتی سعی دارم لب به برنج و نون نزنم، مدتی ام وزن نکنم تا فکرم باز باشه ترازو جمع ه، یعنی میتونم؟ باید بتونم دیروز عالی نبودم ولی خوب بودم، شام خیلی گشنه شدم و املت و نون خوردم اما امروز عالی بودم و فقط مرغ سرخ شده و شیر و کشمش و خرما خوردم همین یه روزه حس میکنم جمع و جور شدم، فک کن! حس سبکی دارم فردا مامان و...
-
من میتونم
دوشنبه 5 بهمنماه سال 1394 13:13
سلام مرسی برای حرفات شراره من خیلی با حرفات اروم شدم جودی عزیزم از تو ممنونم که هستی از امروز رژیمم از رژیم شوک دکتر خضری شروع کردم میخوام تا عید ١٠ کیلو سبکتر بشم این مدت خیلی خوردم تا شیرم زیاد بشه، نشد! منم فقط روز به روز چاقتر شدم از امروز باز شاد وً امیدوار میرم جلو هر روز حتی شده یه خط از وضعیت رژیم میگم تا الان...
-
...
شنبه 3 بهمنماه سال 1394 23:10
اخر هفته ی قبل رو رفتیم، باغ کرج، خیلی خوش گذشت و واقعا بعد این اثاث کشی چسبید.از الودگی فرار کردیم به تازگی هوا پسرم داره روز به روز شیرینتر میشه، امروز کلی با صدا خندید برام، خیلی کیف کردم، کلی صداهای بامزه از خودش در میاره، آغووو . غووون، و هر کی از کنارش رد بشه رو یه جوری صدا میکنه، یعنی منو بغل کنید، بلند کنید،...
-
خونه جدید
شنبه 26 دیماه سال 1394 18:42
روزها گذشتن و من الان از خونه جدید براتون مطلب مینویسم! عمر منم داره میگذره، باورم نمیشه که سنندج تموم شد و من به شهرم برگشتم، اونم با یه پسر نازنازی، دیروز رسما اومدیم خونه خودمون، اوایل هفته ی قبل وسایل رو از سنندج اوردیم و پسری رو به مامانم سپردم و با کمک خواهرم وسیله ها رو چیدیم! اثاث کشی سختتر از هر چیزیه که بشه...
-
روزهای آخر در سنندج بودن
جمعه 27 آذرماه سال 1394 02:01
از شنبه اومدیم سنندج سه نفری! با اینکه پسرم خیلی اذیت کرد اما واقعا بهم خوش گذشت و سخت نبود وسیله ها داره کم کم توسط علی جمع میشه، کارتن وسایل رو از انباری اورد بالا و از امروز داره اشپزخونه رو جمع میکنه، منم مواظب گل پسرم دیگه باید از اینجا بریم،دلم برای این خونه تنگ میشه، به قول دوستم تاریخ این خونه با سه نفره شدن...
-
کدبانو
سهشنبه 10 آذرماه سال 1394 15:45
اینکه ازت دورم، ، چرا اینقدر سخته، همش به خونمون فکر میکنم، با اینکه به زودی دوباره باز کنار هم خواهیم بود،اما من طاقتم داره تموم میشه، امروز یاد این افتاده بودم که من اشپزی برای شام رو بیشتر از اشپزی ناهار دوست داشتم و دارم، میدونی چرا؟! وقتی برای ناهار اشپزی میکنم، تو خونه نیستی، اما وقتی عصرها میرفتم اشپزخونه و...
-
بی خوابی
شنبه 16 آبانماه سال 1394 12:40
باید اعتراف کنم، بچه داری و مراقبت از یه نوزاد خیلی کار سخت و وقت گیری ه، اینکه مسول تغذیه و نظافت یه موجود ظعیف و بی پناه تو هستی، و باید حسابی ازش مراقبت کنی، شبها باید چند بار بیدار بشی و پروسه ی 30 دقیقه ای شیر دادن و و 20 دقیقه ای باد گلو گیری رو اجرا کنی و تا باز چشمت گرم میشه، صدای دلبندت رو بشنوی که شیر احتیاج...
-
تولد تو
پنجشنبه 7 آبانماه سال 1394 04:12
یه ساعت دیگه میرم بیمارستان عزیزم قراره از دل مامان ، بیای بغل مامانی، الهی این سفر اسون و سلامت انجام بشه و تو اغوشم بوسه بارونت کنم. پسرم الان چند تا تکون ظریف خوردی، چقدر دلم برای تو دلی بودنت تنگ میشه، همه ی خونه الان خوابن، من اما امشب از شوق دیدنت خوب نخوابیدم، الان میرم که غسل صبر و نشاط کنم و از خدا بخوام...
-
خبرهای خوب
سهشنبه 5 آبانماه سال 1394 09:15
خبر خوب بهم رسید، الهی شکر، دانشگاه مبدا و مقصد موافقت هاشون رو اعلام کردن، مصاحبه های علمی و گزینشی هم درست و حسابی انجام شد و رفت پی کارش، حالا نامه های نهایی رفت وزارت خونه که علی میگه بعیده، مخالفتی بشه و فقط در حد مطلع کردن وزارت انجام شده، یعنی به زودی میتونیم بریم و دنبال خونه بگردیم، همش رو مدیون لطف خدام،...
-
حس های عجیب
دوشنبه 4 آبانماه سال 1394 18:49
خیلی حس های عجیبی دارم، ترس، استرس، هیجان، شوق.... پسرم به امید خدا داره میاد و من انگار گیجم، من دارم مامان میشم؟! عضو جدید خانواده ی دو نفره ی ما داره میاد؟! ما به زودی پسر دار میشیم؟! زایمانم راحت ه؟! خدایا چقدر شوق و ترس با هم قاطی شده و من فقط میتونم خودم رو به اغوش تو بسپارم، یعنی من و علی بازم میتونیم مثل قبل...
-
روز عاشورا، 38 هفته و 3 روز
شنبه 2 آبانماه سال 1394 12:48
پسرم از مهر گذشت و به ابان ماه رسید، پسر ابانی من دیگه چیزی تا دیدنت باقی نمونده، این 10 روز از سفره ی امام حسین غذا بهت دادم، برات قران خوندم و دعا کردم که باعث افتخارم باشی و روشنی چشمم، پسرم تو این روز عزیز خودت هم برای خودت دعا کن و از خدای بزرگ بهترین ها رو بخواه. خدای عزیزم فرزندم رو صحیح و سالم و صالح و عاقبت...
-
نامه ای به پسرم(2)
چهارشنبه 29 مهرماه سال 1394 10:58
پسرم عزیزم، شاخه ی نباتم، نفسم، دیشب با هم رفتیم مسجد نبی، روضه ی حضرت علی اصغر، پسرم نازم، اروم زدم به شکمم تا شما هم اگاه باشی و برای پسر شش ماهه ی حضرت حسین اشک بریزی، اروم جون مامان، دنیا جای خوبیه، اما انسانهایی هستن که نمیتونن درست زندگی کنن، چون خدا رو گم میکنن، چون پاکی و صداقت رو گم میکنن، پسرم تو حادثه کربلا...
-
37 هفته و 5 روز
دوشنبه 27 مهرماه سال 1394 11:23
شنبه رفتم پیش دکترم، و در خیالات خودم فکر میکردم، تکلیف زایمانم رو روشن میکنه، اما امان از دهانی که بی موقع باز شود، گفتم اره، دیروز خیلی کم تکون خورد، ما هم رفتیم بیمارستان و گفتن هیچی نیست!!! اقا گفتن ما همانا و هول کردن دکتر همانا و نوشتن شونصدتااا ازمایش و سونو و ان اس تی، حالا هر چی گفتم به خدا امروز خوب بوده،...
-
37 هفته و 3 روز
شنبه 25 مهرماه سال 1394 11:06
دیروز نی نی خیلی کم تکون خورد، کلا نی نی ام خیلی کم تکون ه امادیروز دیگه رسما اصلا تکون نخورد ، بعد صبحونه تکون نخورد، بعد خوردن چیزای شیرینم تکون نخورد، کلا ازش دو تا حرکت خیلی ضعیف حس کردم و تمام، خلاصه هی امید داشتم تکون بخوره، مامانم بعد شام رفت و یکم کاچی شیرین درست کرد که بلکه تکون بخوره، بازم هیچی به هیچی!!!...
-
فردا ،37 هفته تمام
سهشنبه 21 مهرماه سال 1394 21:13
شنبه علی برگشت! ای خدا دلم برای دو نفره بودنمون تنگ شده، برای اشپزی کردن، برای مرتب کردن خونه ام، برای انتظار اومدن علی جونم، برای باز کردن در اپارتمان و بغل کردنش، بوسیدنش، برای ناهارای دو نفره، برای چایی بعد ناهار، برای پیاده روی های دو نفره نزدیک فرودگاه.... دلم تنگته، خیلی شاید نی نی پایان هفته ی بعد بیاد، باباش...
-
36 هفته و یک روز
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1394 19:42
گاهی پیش میاد که ادم ها از هم دلگیر میشن، منم که وقتی دلگیرم غرغرو میشم، هی غر میزنم و بغض میکنم، دوستت دارم که میگی، هرچی غر هست بزن به سرررم، قربونت بشم، میبوسیم و من چقدر اروم میشم، یهو انگار اب رو اتیش بریزن، سبک میشم، خدایا ....
-
من و نی نی و بابایی
سهشنبه 14 مهرماه سال 1394 17:46
بعد از سه هفته دوری از عزیزترینم، یکشنبه در حالی که از اومدنش ناامید بودم، بهم زنگ زد و گفت، سه شنبه برای مصاحبه دعوت شده و میخواد فردا بیاااد، یعنی از خوشحالی میخواستم جیغ بزنم، خدایا دیروز علی جونم 10 صبح اومد اینجا، 5 صبح راه افتاده بود، دورش بگردم من، وای دیدنش عالی بود، اصلا روحم تازه شد، نی نی هم خوشحاله، خیلی،...
-
هفته ی 35
پنجشنبه 9 مهرماه سال 1394 13:37
باید اعتراف کنم که عید قربان و غدیر امسال خیلی دلگیره، کشته شدن هموطنامون، بیخود و بی جهت، خیلی دردناک ه، منو که خیلی غمگین کرده، حتی وقتی میبینم خنداننده ی برتر پخش نمیشه، اعتراضی ندا رم، و انگار خندم نمیاد اگه پخشم بشه!!!! بگذریم، دیروز رفتم دکتر و سونو، نی نی جونم رو دیدم، و تقریبا برای انتخاب بیمارستانم صحبت کردم،...
-
هفته 34
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1394 14:29
دیروز وارد هفته ی 35 شدم، و هفته ی 34 رو پشت سر گذاشتم، بیشتر از دو هفته اس که اومدم تهران، درست 21 ام اومدیم تهران، علی یه هفته ای اینجا بود، ولی برگشته و بدجوری دلتنگشم، خیلی زیاد شاید این هفته برای مصاحبه بیاد، ولی زودی برمیگرده چون کلاساش شروع شده و مرخصی و این حرفا نداره، دیشب برای نی نی از حراجی پوشاک غنجه کلی...
-
آینه
پنجشنبه 19 شهریورماه سال 1394 16:57
روی اینه ی میز توالت برات مینویسم: علی جونم، عاشقتم، بابای نی نی من تو اشپزخونه ام که صدات از اتاق میاد که میگی: عزیزم، عاشقتم مامان نی نی من 32 هفته و 1 روز
-
خنده های تو
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1394 22:27
پسر جون خنده های تو منو دیونه کردن، چرا از ذهنم پاک نمیشی، چرا هی میای تو ذهنم، به چی میخندیدی؟! به چی؟! و مامانت که یه ریز بهت تذکر میداد اروم باشی، تو اومدی به برنامه ی تلویزیونی، و میخندیدی، کودکانه و شاد، دلت میخواست از رو صندلی بلند شی، روحت شاد و کودکانه بود و اهمیتی نداشت که تو یه برنامه ی رسمی هستی، خنده هات...
-
من و نی نی
دوشنبه 16 شهریورماه سال 1394 23:12
-
دعا میکنم خوشبخت شی
یکشنبه 15 شهریورماه سال 1394 22:38
جاری بزرگم، سه تا دختر گل داره، هر چی از خوبی و نجابت و همه چیز تموم بودنشون بگم کمه، سه ساله تو این خانواده ام و جز ادب و وقار و خوبی ازشون ندیدم، خیلی خانوم ان، حالا برای دختر بزرگش که 23 ساله اس، خواستگار اومده، که اتفاقا از اقوام ه، یعنی برادر جاری کوچیکه، من پسر رو هم دیدم و در ظاهر پسر خوبیه، اما بعضی شرایطش...
-
پیکنیک
جمعه 13 شهریورماه سال 1394 10:51
دیروز به جای پیاده روی رفتیم، پیکنیک، با یه فلاسک چای و خرما و تخمه ی افتابگردون، دونفری، نه راستی، سه نفری اینقدر خوش گذشت، حرف زدیم و حرف زدیم و هی بینش چایی خوردیم و تخمه. روز بینهایت خوبی بود، الان علی ماشین رو برده کارواش، منم دارم یه جوجه خروس محلی رو توی ماهیتابه سرخ میکنم تا شکم پرش کنم، و همزمان دارم به خیلی...