آینه

روی اینه ی میز توالت برات مینویسم:

علی جونم، عاشقتم، بابای نی نی من


تو اشپزخونه ام که صدات از اتاق میاد که میگی:

عزیزم، عاشقتم مامان نی نی من



32 هفته و 1 روز

خنده های تو

پسر جون خنده های تو منو دیونه کردن، چرا از ذهنم پاک نمیشی، چرا هی میای تو ذهنم، به چی میخندیدی؟!  به چی؟! و مامانت که یه ریز بهت تذکر میداد اروم باشی، تو اومدی به برنامه ی تلویزیونی، و میخندیدی، کودکانه و شاد، دلت میخواست از رو صندلی بلند شی، روحت شاد و کودکانه بود و اهمیتی نداشت که تو یه برنامه ی رسمی هستی، 

خنده هات تو ذهن من موندن! چرا؟! و اشکهام که به پهنای صورتم میریخت، من حس ترحم نداشتم، اصلا، فقط به شادی محبوس شده ی تو اشک میریختم، و نادانی ما انسانهای به ظاهر سالم

پسرجون، چرا نتونستم، شبکه ی تلویزیون رو عوض کنم؟! چرا اشک ریختم؟! چرا میخندیدی؟! 



خدایا مادری رو با فرزندش امتحان مکن!!! خدایا من خیلی ضعیفم، 

دعا میکنم خوشبخت شی

جاری بزرگم، سه تا دختر گل داره، هر چی از خوبی و نجابت و همه چیز تموم بودنشون بگم کمه، سه ساله تو این خانواده ام و جز ادب و وقار و خوبی ازشون ندیدم، خیلی خانوم ان،

حالا برای دختر بزرگش که 23 ساله اس، خواستگار اومده، که اتفاقا از اقوام ه، یعنی برادر جاری کوچیکه، من پسر رو هم دیدم و در ظاهر پسر خوبیه، اما بعضی شرایطش نامساعده، و همه به خاطر گل بودن این دختر کمی نگرانن،همه حق این دختر رو خیلی بالا میدونن، خلاصه نگرانی هایی وجود داره، گرچه، مامان و بابای دختر صد در صد موافقن، و کسی به خودش اجازه نمیده بخواد حرفی بزنه، خلاصه کنم، انگار همه میگن، حیف ه، حیف ه که زود تصمیم بگیرن و خدایی نکرده عجله کنن.

دیشب دختر جاری جان بهم زنگ زد و کلی حرف زدیم، خودش هم خیلی عاقله و حسابی داره تلاش میکنه با شناخت کامل انتخاب کنه، منم فقط میتونم با این نی نی ه تو دلی براش دعاهای عالی کنم. ایشالا که خوشبخت بشه،

وقتی این روزا رو میبینم، میفهمم خودم چقدر خام بودم، چقدر الان دیدم بازتره، و میبینم خدا چقدر مهربون بود که همسری به این خوبی نصیبم کرد، وای دیشب داشتم فکر میکردم، خوشبختی منو خودش رقم زد، مردی که هیچی کم نداره و در کنارش غرق ارامشم، خدایا هوای حدیث عزیز رو هم داشته باش،


امشب قرار بود شام رو بریم توی فضای بیرون بخوریم، اما باد و بارون شد، دیگه شام رو خونه خوردیم و بعد نماز دیدم هوا خوبه. چایی به دست رفتیم بیرون و بازززززم یه دنیاگل گفتیم و گل شنوفتیم، خیلی کیف داد،

پیکنیک

دیروز به جای پیاده روی رفتیم، پیکنیک، با یه فلاسک چای و خرما و تخمه ی افتابگردون، دونفری، نه راستی، سه نفری اینقدر خوش گذشت، حرف زدیم و حرف زدیم و هی بینش چایی خوردیم و تخمه.

روز بینهایت خوبی بود، 

الان علی ماشین رو برده کارواش، منم دارم یه جوجه خروس محلی رو توی ماهیتابه سرخ میکنم تا شکم پرش کنم،  و همزمان دارم به خیلی چیزا فکر میکنم، به ازدواج غریب الوقوع دختر جاری جان، به انجام کارای انتقالی، به نی نی عزیزم،پسری گلم،به مامان اینا که از دیروز رفتن خونه باغ کرج، به خودم که دلم نمیخواد زود از همسری جدا شم وبرم تهران، به مصاحبه ی هفته ی اینده.... همشونو به خدا سپردم و با یه لبخند بهشون فکر میکنم، با یه ارامش، خدا کی منو رها کرده؟! کی؟! هیچوقت، ازش بازم بهترین ها رو میخوام،  ازش میخوام پسرم رو صحیح و سالم و عاقبت بخیر و  اسون به اغوشم بیاره،

ازش میخوام خودش دستم رو بگیره،