خونه باغ

نشستم تو ایوون خونه باغ کرج، و دارم فکر کنم، تو هم روزی اینجا میای و تو این حیاط قشنگ بازی میکنی، شاید وقتی تونستی اولین قدم هات روبرداری، بیارمت اینجا تا توی حیاط با صفای اینجا چرخ بخوری و تاتی تاتی کنی،

توی اتاق های اینجا با لگوهات بازی کنی و خونه بسازی، 

میارمت اینجا بری تو باغچه اش و خاک بازی کنی

بری تو استخر بادی هانی، سر ظهر تابستون، ابتنی کنی

میارمت اینجا بچگی کنی

پسرم برخلاف خیلی از مامانها، هیچ برنامه ی اموزشی برات ندارم، میخوام تا هفت سالگی، پادشاهی کنی، فقط لذت ببری و تو بازی هات  تجر به کسب کنی،

دلم میخواد شادترین پسر دنیا باشی، دلم میخواد کودکیت پر از خنده باشه، پر از بازی، پر از فریاد از سر شادی

پسرم میخوام از تک تک لحظه های زندگیت لذت واقعی ببری،

پسرم خدا پشت و پناهت

روزهای خوش با خانواده بودن

درست 15 روز پیش مامان اینا اومدن پیش ما، قرار بود فقط مامان و بابا، دو نفری بیان، خیلی ناراحت بودم که پسر خواهرم پیشمون نیست، و فکر میکردم که اگه بفهمه مامان و بابا اینجا ان، خیلی غصه میخوره، صبح ساعت 6 صبح مامان و بابا میرسیدن اینجا، علی صبح رفت  دنبالشون، منم سفره ی صبحونه رو اماده میکردم، مامان اینا اومدن و من کلی خوشحال بودم، علی باز رفت که نون تازه بگیره، ما هم منتظر بودیم که بیاد تا صبحونه رو 4 تایی با هم بخوریم، وقتی علی زنگ  در رو زد ، من تو اشپزخونه بودم، در واحد باز شد و صدای پسر خواهرم به گوشم رسید که بلند گفت سلام، خشکم زده بود، بعدشم خواهرم، نگو شوهرش براشون بلیط گرفته بوده و به شکل کاملا سورپرایز اومدن سنندج، حتی مامانم اینا هم در جریان نبودن، همه از خوشحالی  نمیدونستیم چی کار کنیم، سورپرایز خیلی خیلی باحالی بود، خلاصه درست 10 روز عزیزانم پیشم بودن، خواهری اینا چهارشنبه ی پیش برگشتن ولی ما مامان و بابا رو تا جمعه نگه داشتیم و با ماشین ما ساعت 12 شب جمعه راه افتادیم سمت تهران، اولش قرار بود ساعت 4 صبح راه بیوفتیم، حتی جای مامان اینا رو هم پهن کرده بودم، اما دوباره تصمیممون عوض شد و گفتیم تو خنکی شب بریم، شب خوبی بود، 

الانم هنوز خونه مامان اینا هستیم،

کارهای انتقالی در حال انجام ه، با تک تک سلول های بدنم ارزو میکنم کارها خوب پیش بره ، خدایا ناامیدم نکن

امروز 28 هفته و 6 روز 

فردا 29 هفته میشم، هورااااا پسرم دارم به لحظه ی دیدنت نزدیکتر میشم


جودی ببخشید بدجوری درگیر مامان اینا بوددم نشد بیام وبلاگ

بازم مثل قبل شدم، مدتیه که باز سرحالم، غذاهای خوب میپزم، میز میچینم، تیپ میزنم، بعد ناهار، چایی رو با دورچین های عالی میارم، وای من باز شدم همون همسر قبلی

خوشحاااالم

دیروز رفتیم سونو، وای جیگر طلای مامانی، دکتر تورو به من و بابایی نشون داد، عسلکم، شکرکم، دهن کوچولوت رو باز و بسته میکردی، دکتر گفت داری اب میخوری، مامانی فدات شه، چقدر جات کم بود، دکتر گفت ببین،پاهاش رو گذاشته رو سرش، اخ نفس مامان، بمیرم برات این همه جات تنگه، کوچولوی نازم، وای بیتابت شدم، دلم میخواد روزها از پی هم بگذرن و تو بیای تو اغوشم، بوت بکشم، ببوسمت، شیرت بدم، دوستت دارم، عشق من، پسرررررر من، نفس من

چند روز پیش رفتم پیش دکترم چکاپ ، دکتر تاریخ رو اشتباه کرده بود، فکر کرد من این 10 کیلو اضافه رو تو یه ماه گرفتم، خیلی ترسید، کلی ازمایش و سونو نوشت. اما خوب بود، در عوض من تورو دیدم، باعث شد من باز تورو ببینم، بیشتر عاشق بشم، دوستت دارم مامان.

چند روزه بیشتر تکون میخوری، اما کلا فکر کنم پسر ارومی هستی، ضربه هات با متانت و ظرافته، خاله فرشته میگه نی نی اش که فقط سه هفته از تو بزرگتره، همش در حال ملق زدنه و شکمش چپ و راست میشه، اما تو اینجوری نیستی، ایشالا هر دوتون، و همه ی نی نی  های تو دلی ، صحیح و سالم به دنیا بیان، دوستتون دارم، کوچولوهای بهشتی،


نی نی نازنینم، پسر قشنگم، عاشقتمم، تا روزی که زنده ام، تا روزی که نفس میکشم،


امروز 26 هفته هستم

تو این شکلی هستی پسرم، دقیقا تو سونو این وضعیت رو داشتی، سرت بالا بود و پاهات پایین که بهش میگن حالت breech

عید فطر و خاطراتش

برای شب عید خانواده ی برادر همسرم مهمون افطار ما بودن، قرار بود تعطیلات پیشمون بمون، خیلی ماهن، جاریم واقعا ماهه، مثل یه مادر، هر روز کمکم کردن و وقت رفتن خونه رو جارو زدن و کف و دستمال کشیدن، ظرفها جا به جا شده، گاز تمیز، انگار مامانم ،خونم بود، با همون ، محبت. خلاصه خیلی خوش گذشت و منم از تنهایی در اومدم،

تاره روز عید، 4 نفر هم به مهمونام اضافه شدن، که بازم، نه تنها سختی زیاد نشد که تازه لذت مهمون داری بیشتر، چقدر خوبه مهمون اینجوری، با درک و فهم، نه استراحتم کم شد، و نه کارم زیاد، خیلی خوش گذشت،

اگه خدا بخواد هفته ی بعدم مامان و بابا جونم میان اینجاااا، دوووورشون بگردم الهی، نفس های من

من تو ماشین نشستن و رفتن به راههای دور برام سختا، بعدشم که همش گرممه و باید روزی دو، سه بار دوش بگیرم، رفتن به خونه های دیگه برام سخته و واقعا دوست دارم برام مهمون بیاد، اوننننم مهمون با درک و فهم که الهی شکر داره محقق میشه.

دلم میخواد مامانم اینا زودتر بیان.

دلم میخواد پیشم باشن