روزها گذشتن و من الان از خونه جدید براتون مطلب مینویسم! عمر منم داره میگذره، باورم نمیشه که سنندج تموم شد و من به شهرم برگشتم، اونم با یه پسر نازنازی، دیروز رسما اومدیم خونه خودمون،
اوایل هفته ی قبل وسایل رو از سنندج اوردیم و پسری رو به مامانم سپردم و با کمک خواهرم وسیله ها رو چیدیم! اثاث کشی سختتر از هر چیزیه که بشه فکر کرد!
تقریبا جابه جا شدم اما بازم کار هست، هنوز از بیرون غذا میخریم! فعلا خرید نرفتیم و یخچال خالیه، از دیروزم هر کاری خواستم بکنم، کیان امون نداده! عاشقشم، یا گشنه اس، یا جاش خیسه، یا گریه میکنه که منو بخوابونید! خوب بچه خودت بخواب، مگه خوابم گریه داره!؟ یا میگه من بیدارم کنارم بشینید تا تنها نباشم، همشم میخنده وًدلبری میکنه،
دیگه منم اولویتم اونه، تا گریه کنه همه چیز تعطیل میشه و از کوه کارام جا می مونم.
خونه جدید رو هم خیلی دوست دارم
کلی حرف دارم
کلی
احساس میکنم از شادی گذشته فاصله گرفتم، نکنه از شادی تبدیل به غم بشم! زندگیم کلی تغییر کرده، و با اینکه بچه خیلی شیرینه، من از تغییرات رخ داده جا می مونم،
حسابی چاق شدم! حسابی وقت کم میارم....
فراغت ذهنیً ندارم
اما برای تک تک لحظه ها شاکر خدام
خدایا شکرت، خدایاشکرت، هرچی خواستم بهم دادی
عزیزززز دلم.چه خوب شد پست گذاشتی.کیان عزیززززم رو ببوس.ای جانننم.الهی همیشه سالم و سلامت باشید.خونه جدید هم مبارک.دیگه با ورود این گل پسر فصل جدیدی تو زندگیت باز شده و تا بخوای عادت کنی کمی طول میکشه.اما تو میتونی عزیززززم.خداروشکر که دیگه نزدیک خانواده هستی.بووووووووس واسه خودت و کیان کوچولو
جودی دلم برات تنگ شده
ای جانم.چه عجب شماپست جدید نوشتی.خونه نو مبارک.ایشالله خونه ای پرازخیروبرکت وشادی باشه براتون.تندتندبیابنویس.بشوشادی سابق.دلمون برات تنگ میشه.لپهای اون اقای بهونه گیردجیگرروهم به جای من ببوس
مرسی عزیزززم