نامه ای به پسرم(2)

پسرم عزیزم، شاخه ی نباتم، نفسم، دیشب با هم رفتیم مسجد نبی، روضه ی حضرت علی اصغر، پسرم نازم، اروم زدم به شکمم تا شما هم اگاه باشی و برای پسر شش ماهه ی حضرت حسین اشک بریزی، اروم جون مامان، دنیا جای خوبیه، اما انسانهایی هستن که نمیتونن درست زندگی کنن، چون خدا رو گم میکنن، چون پاکی و صداقت رو گم میکنن، پسرم تو حادثه کربلا شاید بشه شبهات زیادی وارد کرد، شاید بشه پرسشگر شد گفت چرا و چرا ؟! شاید حتی بشه شک کرد، اما پسرم، یه حادثه در کربلا هست که جای هیچ سوالی رو باقی نمیذاره، پسرم حادثه ای هست که امکان نداره بشنوی و بازم شک کنی، بشنوی و حق و باطل رو گم کنی! اونم تیر زدن به پیکر طفلی شش ماهه اس، به گلوی کوچکش، اونم در حالی که روی دست پدر بوده و به سمت لشکر بی رحم گرفته شده بوده تا طلب اب کنه، 

پسرم، حتی درنده ترین حیوانات نمیتونن اینجوری باشن، پسرم، این طفل کوچیک، نجنگیده، شمشیر نزده، حرفی نزده، اما انسانهایی بودن که من نمیتونم اسمشون رو انسان بذارم، فقط میتونم بگم درنده بودن مامان، بهش تیر زدن، تا به تاریخ ثابت کنن، تا اتمام حجت شه که چقدر حقیر و درنده بودن،

پسرم حالا مادرت باور میکنه که داعش چیه! حالا مامانت باورش میشه که تو این قرن هم ادمهایی به اون درنده ای میتونن باشن،

پسرم، بدون حق همیشه زنده میمونه، بدون درستی و پاکی و خیر خواهی باقی میمونه، پسرم همیشه راه درست رو برو، راه خدا رو، راه خدا راه ارامش و بزرگی و جاودانگی ه،

طفل کوچکم، به پسر کوچک حسین میسپارمت، روزی که هنوز نبودی، هنوز در وجودم حضور نداشتی، تورو بیمه اون طفل کوچک کردم، چون شک ندارم، خدا حرمت زیادی براش قایل ه، پسرم، برات سلامتی و عاقبت بخیری میخوام، برات قلبی خداترس میخوام،قلبی رحیم، قلبی پر از محبت خیر خواهی، 

پسرم  یادت باشه تو پدر بسیار خوبی داری، اونم واقعا خداترس ه، خدا رو شکر میکنم و ارزو میکنم تو هم مثل اون باشی


38 هفته و صفر روز

37 هفته و 5 روز

شنبه رفتم پیش دکترم، و در خیالات خودم فکر میکردم، تکلیف زایمانم رو روشن میکنه،  اما امان از دهانی که بی موقع باز شود، گفتم اره، دیروز خیلی کم تکون خورد، ما هم رفتیم بیمارستان و گفتن هیچی نیست!!! اقا گفتن ما همانا و هول کردن دکتر همانا و نوشتن شونصدتااا ازمایش و سونو و ان اس تی، حالا هر چی گفتم به خدا امروز خوب بوده، منظم بوده تکوناش، انگار نه انگار، دیگه وزن و فشارم رو گرفت و معاینه کرد، وای چقدر معاینه درد داشت!!! داغون شدم، یعنی، گفت هنوز بچه بالاس و باید پیاده روی کنی،

وقتی برگشتیم خونه، نماز خوندیم و منم شروع کردم تو خونه پیاده روی، نیم ساعت منظم و به شکل پنگونی که تو کلاس یادمون دادن، بعدش رفتم دسشویی و یه لک بزرگ قهوه ای دیدم، خیلی ا لش ترسیدم، 9 ماه بود که هیچ خون و لکی ندیده بودم، خلاصه به مامانم گفتم و تصمیم گرفتیم زنگ بزنیم دکترم، تا بهش زنگ بزنیم بازم ازم  خونریزی دیدم، خلاصه زنگ زدیم و دکترم گفت شاید اثر معاینه اس، اگه کمتر شد که هیچ، اگه کم نشد سریع برو بیمارستان ، منم میام. خلاصه تا 12 شب مدام لک دیدم، اما کمتر شد، و دردی هم نداشتم، 

فکر کن این وسط به علی هم زنگ زدم که اماده باش و بیاااا، اونم بنده خدا هاج و واج مونده بود!!! 

خلاصه روزی بود برای خودش، صبح دیروزم با خواهرم  رفتیم، سونو و ان اس تی رو فوری انجام بدیم، که خیلی خوب بود، من نی نی رو باز دیدم، و دکتر گفت حرکاتش خوب و نرمال ه و نگران هیچیش نباش،پسر نازم شده 3241 گرم، ناز مامان،  قربون شکل ماهت که تو شکم مامان خوابیده بودی، قبل سونوی بیوفیزیکال کلی اب قند خوردم، که شما تکون بخوری نفسک، 

دکتر نجابت یه تیکه ادات رو  اورد و گفت از این پسراس که بهش میگی بیا مامان، شل و ول میگه، میاااااااااام. کلی از دستش خندیدم، تو ان اس تی هم چندان فعال نبود بچه ام، اما درکل نرمال و خوب بود، فدای صدای قلبت شم، جیگرررررم،

راستی دیروز خبر خوشی بهم رسیده و کارهامون در یه قدمی انجام ه البته به لطف خدا، تو تمام مراحل کارمون، حضور وپشتیبانی خدا رو بدجوری حس کردم، مرسی خدا برای واسطه کردن ادم های خوب، که به لطف تو هوامون رو داشتن، دوستت دارم خدا


علی میگه، این پسر خوش روزی هااا، همینجور داره کارهام خوب پیش میره ، قربونتون بشم، مردهای زندگی من

37 هفته و 3 روز

دیروز نی نی  خیلی کم تکون خورد، کلا نی نی ام خیلی کم تکون ه امادیروز دیگه رسما اصلا تکون نخورد ، بعد صبحونه تکون نخورد، بعد خوردن چیزای شیرینم تکون نخورد، کلا ازش دو تا حرکت خیلی ضعیف حس کردم  و تمام، خلاصه هی امید داشتم تکون بخوره، مامانم بعد شام رفت و یکم کاچی شیرین درست کرد که بلکه تکون بخوره، بازم هیچی به هیچی!!! دیگه واقعا ترسیدم، ساعت 11 و نیم شب رفتیم بیمارستان، مامانم گفت اینجوری تا صبح خوابمون نمیبره،

رفتم باهنرو بخش زایمانش، مامای مهربونی کشیک شب بود، ازم خواست دراز بکشم و صدای قلبشو برام گذاشت و یه نفس راحت کشیدم، ازم پرسید هفته ی چندی، گفتم 37، گفت پس کاهش حرکتش طبیعی، چون احتمالا سرش تو لگن فیکس شده و نمیتونه خیلی خودشو تکون بده، خلاصه گفت بخواب تا حرکاتشو با هم بشمریم، یکم خوابیدم، دریغ از یه حرکت، ازم پرسید قند بارداری که نداری؟!  منم گفتم نه، بهم قند و چایی شیرین داد بخورم، بازم نی نی حتی یه حرکت از خودش نشون نداد!!! بهم گفت نترس لابد خوابه، صدای قلبشو که شنیدی، بعد 4، 5 باری جلوی شکمم دستاشو به هم کوبید و صدای وحشتناکی تولید کرد!! بنده خدا مامانم بیرون ترسیده بوده از این صدا، 

خلاصه بعد نیم ساعت نی نی یه حرکت خیلی خیلی ضعیف از خودش نشون داد، گفت مهم حرکته شدتش مهم نیست، خلاصه دو تا حرکت دیگه هم بعدش و یکی دیگه، البته همگی خیلی ضعیف بودن، ولی خانوم ه گفت، همین 4 تا برای ما کافیه، گفت کلا در روز فقط صبح و عصر چکش کن، چون نینی 22 ساعت خوابه و هر بار که بیدار شه شاید چتد تا حرکت  میکنه و باز میخوابه، 

خلاصه ساعت 1 و نیم شب رسیدیم خونه و اینبار سه تایی از شدت خواب غش کردیم

فردا ،37 هفته تمام

شنبه علی برگشت! ای خدا دلم برای دو نفره بودنمون تنگ شده، برای اشپزی کردن، برای مرتب کردن خونه ام، برای انتظار اومدن علی جونم، برای باز کردن در اپارتمان و بغل کردنش، بوسیدنش، برای ناهارای دو نفره، برای چایی بعد ناهار، برای پیاده روی های دو نفره نزدیک فرودگاه.... دلم تنگته، خیلی

شاید نی نی پایان هفته ی بعد بیاد، باباش هم میاد، اما باز باید برگرده و بره! دلم میخواد بمونه، دلم میخواد سه نفری از این روزا لذت ببریم، دلم برای خونمون تنگ شده، کاش این هفته کارمون درست بشه، نی نی دنیا بیاد، بریم دنبال خونه بگردیم، کاش کاش


اینجا به من خوش میگذره، پیش مامان اینا بودن عالیه، اماااا دلم همش با علی ه


هفته ی بعد وقت معاینه دارم، باید ببینم وضعیتم برای زایمان طبیعی چجوریه، نی نی احتمالا درشت ه و دکترم نمیخواد ریسک کنه، نظر قطعی رو هفته ی بعد میده، نیاز به ارایشگاه دارم، محرم هم در راهه و نمیدونم برای ارایشگاه چی کار کنم! شاید فردا برم! شایدم نه! تا ببینم چی میشه، اپیلاسیون رو قراره مامانن برام انجام بده، شیرین خانوم که همیشه پیشش میرفتم دیگه نیست و جای دیگه روم نمیشه برم! 


مامان یه پتوی ابی خوشگگگگل برای پسرم بافته، ناز و جیگر، قربون دستای مهربونش

کالسکه و کریر هم  ماکسی کوزی خریدم، تخت و کمد موند برای مشخص شدن وضعیتمون، خدایا کارمونو زووود درست کن



برخلاف خیلی ها حاملگی برای من اصلا دیر نگذشت! باورم نمیشه دارم به روزای اخرش میرسم، پسرم تو داری میای، انگار دیروز بود که به ازمایشگاه زنگ زدم و اون خانوم ه از پشت گوشی گفت، جواب مثبته!! 10 اسفند 93، من و بابایی هر دو شوکه شدیم، و خدا رو شکر کردیم،


راستی سبای عزیزم هم بارداره، 1 ماهه اس، دوست گلم، کلی براش خوشحالم

36 هفته و یک روز

گاهی پیش میاد که ادم ها از هم دلگیر میشن، منم که وقتی دلگیرم غرغرو میشم، هی غر میزنم و بغض میکنم، دوستت دارم که میگی، هرچی غر هست بزن به سرررم، قربونت بشم، میبوسیم و من چقدر اروم میشم، یهو انگار اب رو اتیش بریزن، سبک میشم،

خدایا ....