خاطرات دوری

وای خدایا، واقعا دیروز کمی حسش کردم، جان، عشق من، نفس جانم، یه حرکت حبابی و قشنگ که اومد سمت چپ و برگشت سرجاش، کی میشه درست و حسابی تکون بخوره من کیف بکنم، اخ جون مامان

دیشب داشتم گونه همسر رو میبوسیدم انگار نینی حسودیش شد و سمت چپ دلم به شدت تیر کشید، به همسر میگم این نینی از الان داره حسودی میکنه بهت، عشق اول و اخر من

 دیشب یاد روزای گذشته افتادم و بدجوری دلم براشون تنگ شد، 8 سال پیش، وقتی از همسرم دور بودم، مخالفت های خانواده ام، و عشقی که هر روز در ما بیشتر میشد، اولین باری که باهات حرف زدم، اولین باری که دیدمت، هرگز فکر نمیکردم روزی نی نی تورو توی دلم رشد بدم، وای چقدر شیرینه، چقدر دلتنگ اون روزام،

اون روزا که وقتی از دانشگاه برمیگشتی و وقتی شام میخوردی با هم با گوگل تاک حرف میزدیم، چقدرر بیتابت بودم تا بیای و باهات حرف بزنم،

اون روزا که سالی یه بار میومدی ایران و چقدر دیدنت لذت داشت، بازم خواستگاری و مخالفت بابا که دخترم رو راه دور نمیفرستم، وقتی درست تموم شد بیا، و تو چقدر نجیبانه میگفتی حق دارن و هرگز از بابا دلگیر نمیشدی و فقط تلاش میکردی تا راضی بشن،

اون روزا که برام کلی سوغاتی میاوردی و نمیدونستم کجا مخفیشون کنم،

اون روزا که بالاخره دوره دکترا تموم شد و هر شب رو می شمردم تا ببینم چند روز دیگه میای،

اولین تولدم که درش حضور داشتی و دیگه بابا از این همه صبر و علاقه ی ما راضی بود، راضی شده بود به ما شدن ما،

چقدر از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز برام شیرینه، همه ی خاطراتم رنگیه، از 19 سالگی تا امروز که 28 ساله شدم و نی نی تو داره تو وجودم رشد میکنه،

عاشقتم، اونقدر زیاد که فقط خدا ازش با خبره

عاشقتم و روز به روز عاشقتر میشم

عاشقتم، بدون اغراق و ورای کلمات

هفته ی 15 بارداری

فرزند عزیز من الان درست 14 هفته و 4 روز داره، من خیلی خوشحالم، که نی نی عزیزم داره روز به روز بزرگتر و سرحال تر میشه،