فردا ،37 هفته تمام

شنبه علی برگشت! ای خدا دلم برای دو نفره بودنمون تنگ شده، برای اشپزی کردن، برای مرتب کردن خونه ام، برای انتظار اومدن علی جونم، برای باز کردن در اپارتمان و بغل کردنش، بوسیدنش، برای ناهارای دو نفره، برای چایی بعد ناهار، برای پیاده روی های دو نفره نزدیک فرودگاه.... دلم تنگته، خیلی

شاید نی نی پایان هفته ی بعد بیاد، باباش هم میاد، اما باز باید برگرده و بره! دلم میخواد بمونه، دلم میخواد سه نفری از این روزا لذت ببریم، دلم برای خونمون تنگ شده، کاش این هفته کارمون درست بشه، نی نی دنیا بیاد، بریم دنبال خونه بگردیم، کاش کاش


اینجا به من خوش میگذره، پیش مامان اینا بودن عالیه، اماااا دلم همش با علی ه


هفته ی بعد وقت معاینه دارم، باید ببینم وضعیتم برای زایمان طبیعی چجوریه، نی نی احتمالا درشت ه و دکترم نمیخواد ریسک کنه، نظر قطعی رو هفته ی بعد میده، نیاز به ارایشگاه دارم، محرم هم در راهه و نمیدونم برای ارایشگاه چی کار کنم! شاید فردا برم! شایدم نه! تا ببینم چی میشه، اپیلاسیون رو قراره مامانن برام انجام بده، شیرین خانوم که همیشه پیشش میرفتم دیگه نیست و جای دیگه روم نمیشه برم! 


مامان یه پتوی ابی خوشگگگگل برای پسرم بافته، ناز و جیگر، قربون دستای مهربونش

کالسکه و کریر هم  ماکسی کوزی خریدم، تخت و کمد موند برای مشخص شدن وضعیتمون، خدایا کارمونو زووود درست کن



برخلاف خیلی ها حاملگی برای من اصلا دیر نگذشت! باورم نمیشه دارم به روزای اخرش میرسم، پسرم تو داری میای، انگار دیروز بود که به ازمایشگاه زنگ زدم و اون خانوم ه از پشت گوشی گفت، جواب مثبته!! 10 اسفند 93، من و بابایی هر دو شوکه شدیم، و خدا رو شکر کردیم،


راستی سبای عزیزم هم بارداره، 1 ماهه اس، دوست گلم، کلی براش خوشحالم

36 هفته و یک روز

گاهی پیش میاد که ادم ها از هم دلگیر میشن، منم که وقتی دلگیرم غرغرو میشم، هی غر میزنم و بغض میکنم، دوستت دارم که میگی، هرچی غر هست بزن به سرررم، قربونت بشم، میبوسیم و من چقدر اروم میشم، یهو انگار اب رو اتیش بریزن، سبک میشم،

خدایا ....


من و نی نی و بابایی

بعد از سه هفته دوری از عزیزترینم، یکشنبه در حالی که از اومدنش ناامید بودم، بهم زنگ زد و گفت، سه شنبه برای مصاحبه دعوت شده و میخواد فردا بیاااد، یعنی از خوشحالی میخواستم جیغ بزنم،

خدایا دیروز علی جونم 10 صبح اومد اینجا، 5 صبح راه افتاده بود، دورش بگردم من، وای دیدنش عالی بود، اصلا روحم تازه شد، نی نی هم خوشحاله، خیلی، تازه عصر دیروز با باباییش رفتیم و براش جواراب خریدیم، جوراب رو از یاد برده بودیم و دیروز با بابایی جونش براش خریدیم، قربون جورابای کوچولوت شم


فرشته دیشب در کمال تعجب من بهم پیغام داد داره میره بیمارستان!! قرار بود 5 شنبه سزارین شه که دیروز درد ش میگیره، عزیزم، پسر اون از شکم مامانش اومد بیرون، پسر خوشگل منم داره وسایلش و جمع میکنه بیاد بغل مامانش، امروز صبح عکسشو  برام فرستاد، جیگر طلایی بود


فردا 9 ماهه میشم، 36 هفته تمام، الهی پسرم صحیح و سالم باشه


این روزا رو دوست دارم، خدایا دوستت دارم

هفته ی 35

باید اعتراف کنم که عید قربان و غدیر امسال خیلی دلگیره، کشته شدن هموطنامون، بیخود و بی جهت، خیلی دردناک ه، منو که خیلی غمگین کرده، حتی وقتی میبینم خنداننده ی برتر پخش نمیشه، اعتراضی ندا رم، و انگار خندم نمیاد اگه پخشم بشه!!!!

بگذریم،

دیروز رفتم دکتر و سونو، نی نی جونم رو دیدم، و تقریبا برای انتخاب  بیمارستانم صحبت کردم، این بار به جای مطب رفتم درمانگاه دیدن دکترم،  چونکه سونویی که همیشه میرم و خیلی عالیه تو همون درمانگاه اس و خواستم هر دو رو تو یه روز انجام بدم، بابا و خواهری زحمت بردن منو کشیدن، خواهری از 6 و نیم صبح معطل من شد، واقعا ازش ممنونم،

دکتر وزن و فشارم رو گرفت و ازمایش دوم قند  خونم رو دید!! افت قند دارم متاسفانه که البته دکتر گفت ایرادی نداره، قند ناشتا 63 بود که باید از 70 شروع بشه و ستاره دار شده بود، وزن مبارک به 92 رسیده!!! یا خدا. دکتر گفت به احتمال زیاد تا 3 هفته ی دیگه شاهد تولد نی نی هستیم!

اما نی نی، بازم دکتر نجابت، صورت مثل ماهش رو بهم نشون داد، پسر من، ناز من،  وای عاشقتم مامان، خوشگلکم، وز نشم شده 3040، جون دلمی مامان

از دیروز که نی نی رو دیدم ، بیشتر دلتنگ باباش هم شدم، خدایا دوری چقدر سخته، دلم براش پر میکشه.

کاش زودتر کارها سر و سامون بگیره

هفته 34

دیروز وارد هفته ی 35 شدم، و هفته ی 34 رو پشت سر گذاشتم، بیشتر از دو هفته اس که اومدم تهران، درست 21 ام اومدیم تهران، علی یه هفته ای اینجا بود، ولی برگشته و بدجوری دلتنگشم، خیلی زیاد

شاید این هفته برای مصاحبه بیاد، ولی زودی برمیگرده چون کلاساش شروع شده و مرخصی و این حرفا نداره،

دیشب برای نی نی از حراجی پوشاک غنجه کلی بادی و زیر دکمه دار خریدم، 130 تومن تخفیف خورد!!! کیف داد دیگه،

دیروز با هانی برای اول مهر همگی رفتیم مدرسه اش، مامانم از سه شنبه رفته مشهد و یکشنبه انشاللله تهرانه، همش دلش پیش منه، منم اومدم خونه ی خواهری جانم،  تا مامان خیالش راحت باشه،

خدایا نی نی رو سالم به اغوشم بیار ، خدایا دوستت دارم، خدا جونم