چهار سال همسر بودن

در باز میشه، با یه کیک بی بی و یه دسته  گل نرگس میای خونه، در اغوشت میکشم، چقدر بیشتر از قبل دوست  دارم، بوی نرگس میپیچه تو خونه، عطر فسنجون و خورشت کرفس، همه چیز اماده اس تا با تو بودن رو جشن بگیرم،....

امروز روز خاصی برای من، روزی که هیچوقت فراموش نمیشه،

و من خوب میدونم که کیان هم ، امروز یک ساله میشه!



نون و برنج پر

فعلا مدتی سعی دارم لب به برنج و نون نزنم، مدتی ام وزن نکنم تا فکرم باز باشه

ترازو جمع ه، یعنی میتونم؟ باید بتونم

دیروز عالی نبودم ولی خوب بودم، شام خیلی گشنه شدم و املت و نون خوردم

اما امروز عالی بودم و فقط مرغ سرخ شده و شیر و کشمش و خرما خوردم

همین یه روزه حس میکنم جمع و جور شدم، فک کن! حس سبکی دارم

فردا مامان و خواهرم میان اینجا! کارای نا تموم رو تموم کنن! بازم فک کن!

من میتونم

سلام

مرسی  برای حرفات شراره من خیلی با حرفات اروم شدم

جودی عزیزم از تو ممنونم که هستی


از امروز رژیمم

از رژیم شوک دکتر خضری شروع کردم

میخوام تا عید ١٠ کیلو سبکتر بشم

این مدت خیلی خوردم تا شیرم زیاد بشه، نشد! منم فقط روز به روز چاقتر شدم

از امروز باز شاد وً امیدوار میرم جلو

هر روز حتی شده یه خط از وضعیت رژیم میگم


تا الان هیچی نخوردم، امروز شیر و خرما دارم و دو تا تخم مرغ ابپز

...

اخر هفته ی قبل رو رفتیم، باغ کرج، خیلی خوش گذشت و واقعا بعد این اثاث کشی چسبید.از الودگی فرار کردیم به تازگی هوا 

پسرم داره روز به روز شیرینتر میشه، امروز کلی با صدا خندید برام، خیلی کیف کردم، کلی صداهای بامزه  از خودش در میاره، آغووو  . غووون، و هر کی از کنارش رد بشه رو یه جوری صدا میکنه، یعنی منو بغل کنید، بلند کنید، کلی خنده دار شده

میخوام برای خودم یه کار خونگی راه بندازم،امیدوارم بتونم، به این تنوع  و تلاش احتیاج دارم.

علی قول داده کمکم کنه

شاید بعدا بگم که چه کاریه، فعلا عملی نشده


دلم براتون تنگ شده، من باید باز خوش هیکل شم،

چیزی که این روزا غمگینم کرده، شیر خشکی شدن پسرمه! شیر من نیومد که نیومد ، حسرت میخورم که نیومد! پسرم دلم میخواست، بچسبونمت به تنم و تو با اشتیاق شیر بخوری، من دست بکشم به موهات و نازت کنم، و تو بخندی و شیر بخوری

افسوس...

خونه جدید

روزها گذشتن و من الان از خونه جدید براتون مطلب مینویسم! عمر منم داره میگذره، باورم نمیشه که سنندج تموم شد و من به شهرم برگشتم، اونم با یه پسر نازنازی، دیروز رسما اومدیم خونه خودمون، 

اوایل هفته ی قبل وسایل رو از سنندج اوردیم و پسری رو به مامانم سپردم و با کمک خواهرم وسیله ها رو چیدیم! اثاث کشی سختتر از هر چیزیه که بشه فکر کرد!

تقریبا جابه جا شدم اما بازم کار هست، هنوز از بیرون غذا میخریم! فعلا خرید نرفتیم و یخچال خالیه، از دیروزم هر کاری خواستم بکنم، کیان امون نداده! عاشقشم، یا گشنه اس، یا جاش خیسه، یا گریه میکنه که منو بخوابونید! خوب بچه خودت بخواب، مگه خوابم گریه داره!؟ یا میگه من بیدارم کنارم بشینید تا تنها نباشم، همشم میخنده وًدلبری میکنه،

دیگه منم اولویتم اونه، تا گریه کنه همه چیز تعطیل میشه و از کوه کارام جا می مونم.


خونه جدید رو هم خیلی دوست دارم

کلی حرف دارم

کلی

احساس میکنم از شادی گذشته فاصله گرفتم، نکنه از شادی تبدیل به غم بشم! زندگیم کلی تغییر کرده، و با اینکه بچه خیلی شیرینه، من از تغییرات رخ داده جا می مونم،

حسابی چاق شدم! حسابی وقت کم میارم....

فراغت ذهنیً ندارم

اما برای تک تک لحظه ها شاکر خدام

خدایا شکرت، خدایاشکرت، هرچی خواستم بهم دادی