پسر جون خنده های تو منو دیونه کردن، چرا از ذهنم پاک نمیشی، چرا هی میای تو ذهنم، به چی میخندیدی؟! به چی؟! و مامانت که یه ریز بهت تذکر میداد اروم باشی، تو اومدی به برنامه ی تلویزیونی، و میخندیدی، کودکانه و شاد، دلت میخواست از رو صندلی بلند شی، روحت شاد و کودکانه بود و اهمیتی نداشت که تو یه برنامه ی رسمی هستی،
خنده هات تو ذهن من موندن! چرا؟! و اشکهام که به پهنای صورتم میریخت، من حس ترحم نداشتم، اصلا، فقط به شادی محبوس شده ی تو اشک میریختم، و نادانی ما انسانهای به ظاهر سالم
پسرجون، چرا نتونستم، شبکه ی تلویزیون رو عوض کنم؟! چرا اشک ریختم؟! چرا میخندیدی؟!
خدایا مادری رو با فرزندش امتحان مکن!!! خدایا من خیلی ضعیفم،
واقعا نمیدونم چی بگم.الهی خدا هیچ کس رو با فرزندش امتحان نکنه....
ان شا الله